یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
مامان خانممامان خانم، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
 مطهره خانم مطهره خانم ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

*دردانه قلبم*

سخت ترین روز های عمرم

1393/7/22 17:50
نویسنده : مامان
10,566 بازدید
اشتراک گذاری

بلاخره باهزار مصیبت صبح شد.روز دوشنبه7مهر.کارم تا خود عصر گریه بود با مادرجون ساعت 5 رفتیم دکتر وقتی نوبتم شد و رفتم تو دکتره با نگاه به اشکام فهمید چی شده به سونو نگاه کرد روبه من شد گفت گریه نکن خدارو شکر کن که اینجوری شد وگرنه بچه ناسالمی داشتی و ی سونو دیگه برام نوشت رفتم اونو دادم و برگشتم مطب سونو رو دید و گفت آره چند هفته ای هست که قلبش ازبین رفته باید همین امشب بری بستری بشی نامه ای داد و مابرگشتیم خونه.

رفتم حمام .مادرجون وسایلام جمع کرد و رفتیم بهشتی گفتن باید بری زایشگاه رفتیم اونجا ساعت 8ونیم شب بود بابایی که خیلی داغون بود.حرفی نمیزد.رفتیم پذیرش شدم گفتن فردا میان شیاف میذارن ماهم رفتیم تو اتاق تخت 18 بودم از غصه وترس خواب نداشتیم که ساعت 2 نصفه شب ی دکتره اومد با عصبانیت گفت خانم آماده شو شیاف بذارم 4 تا قرص رو تودستش گذاشت و دستش داخل واژنم کرد اینقدر فشار داد که جیغ میزدم گفت باید 3ساعت تکون نخوری گذشت و اولین خونریزیم شروع شد تیکه های بزرگ ازم خارج میشد گفتن اگه ی چیز سفیدوصورتی دیدی به ما اطلاع بده نبود هیچی جز یه عالمه خون و لخته های بزرگ هر دفعه کنار دستشویی میشستم تا شاید چیزی باشه بیچاره مادر جون اونارو میشست وگریه میکرد دوباره ساعت 8 صبح یه انترن اومد دستکش به دست با شیاف منم رو تخت باحال وحشتناک جلوی 5 نفر آدم دیگه پاهام باز کردم خدا شاهده دستش تاانتهای شصت داخل واژنم کرد آنچنان دادی زدم که مامانی هم به گریه افتاد هم اتاقی هام هم کلی ناراحت بودن رفت و برنامه ما همون بود میوه دلم خیلی سخت بود اینبار درد های شدیدی داشتم و فقط لخته های بزرگ هر دفعه از دسشویی میومدم کلی گریه میگردم و مامان دلداریم میداد تاساعت 2ونیم ظهر همین بود برای سومین بار شیاف گذاشت قبلش ی معاینه بسیار دردناکی کرد و 2 تا شیاف گذاشت گفت خونریزیت خوبه و این دیگه آخریشه عصری اومدن دیدنم و بعد 2 ساعت ساعت4 رفتم دستشویی که ی چیزی لای اونهمه خون دیدم ... توبودی نازدونه قلبم داره میترکه 

با ی دستمال برداشتم و نشون دکترا دادن گفتن جنینه مامان با گریه اومد دسشویی گفت موفق شدی راحت شدی اومدم رو تخت نشستم وگریه کردم...خداحافظ مامان جان چقدر زود رفتی فرشته من تا صبح کمی خوابیدو بهد اونهمه بیداری و درد قرار بود ساعت 9سونوبدم رفتم برا سونو با هزار صلوات و کلی نذر ...

اما گفت هنوز بقایا تو رحم دیده میشه.کلی گریه کردم دکتر اومد و گفت باید کورتاژبشی مامان رفت لباس بخره خیلی میترسیدم خیلی ازخدا خواستم اینجوری نشه...

بلاخره لباس پوشیدم رفتم تواتق عمل ساعت 10 بود ی عالمه چیزی بهم وصل کردن و با ی آمپول بیهوش شدم وقتی چشام باز کردم دیدم ساعت 10ونیمه و روی تخت دیگه ای تو اتاق ریکاوریم بعد چند دقیقه اومدن بردنم بالا تو اتاق ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاطره
24 مهر 93 17:41
عزیزم خیلی ناراحت شدم باور کن قلبم درد گرفته.. دعا می کنم به حق حضرت علی اصغر یه نی نی سالم و خوشگل خدا نصیبت کنه عزیز دلم. عمیقا دعا گوت هستم. فدای قلب نازنین ت عزیزم.. اصلا طاقت خوندن این سطور رو نداشتم..
مامان
پاسخ
خیلی ممنون که بهم سرزدی انشالله شما و کوچولوتون سالم باشید بخدا خیلی داغونم و هیچکس حالم نمیفهمه اما شما که میاید اینجا قوت فلبم میشید واقعا ممنونم