یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مامان خانممامان خانم، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
 مطهره خانم مطهره خانم ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

*دردانه قلبم*

                

 

 

 

     

                 *به خانه خاطراتم خوش امدید*

    

                                 

 

        خداوندا گلی از گلهای بهشتت را برایم زمینی کن

 

 

                                                          

 

 

 

                                           

بدون عنوان

سلام امروز 4 ماهت تموم شد خوشگل خانوم خیلی شیطون شدی با دهنت صدا های مختلف در میاری جیغ میکشی ذوق میکنی خلاصه حسابی دلبری میکنی برای اولین بار شست خوردی اون کوچولومنم اینم که مطهره بانو اینم دست کار بابایی خوشگل بانوسه ماه و ده روزگی اولین بار دمر شد  اینم بابا بزرگ چاپ کرده تو مغازش زده اینبار واکسن زیاد اذیتت نکرد شکر خدا  الانم داری ذوق میکنی  وجیغ ریز میای  ...
5 تير 1395

مطهره خانم

اینجا برا زردی بستری بودی تقریبا 7 روزته اینم ساعات اولیه تولد   توی 36 روزگی گوشت سوراخ کردیم اولین خنده تو به من زیبای من عشق من زندگیمی    ...
9 خرداد 1395

خوشگل خانوم

سلام عشق مامان هرچی از خوشی با تو بودن بگم کم گفتم .روز اول که اومدیم خونه شبش تب شدیدی داشتی رفتیم بهشتی گفتن زردیت بالاست 15.5بود بستری شدی دوشب و دو روز بستری بودی تواین دوروز داغونشدیم بخیه هام سه تاش باز شد درد شدیدی داشتم مرخص که شدی سه روز بعدش دوباره زردیت رفت بالا دوباره 3روز و 3شب بیمارستان بودیم وای چه شبای سختی بود  وقتی 18 روزت بود متوجه شدیم رفلاکس داری مدام بالا میاوردی کلی شربت میدادم بخوری اما فایده ای نداشت.4جا دکتر بردیمت همشون یکجور بودن.کم کم به شکرانه خدا بهتر شدی شبها که خواب نداشتی از 2 شروع میکردی تا 5 مدام گریه میکردی چه گریه ای اما کمکماونم بهتر شده و الان که 2ماه و16روزته ساعت 2 میخوابی تا 10 صبح.داروهاتم د...
20 ارديبهشت 1395

خوش اومدی دخترم

سلام بعد از یکماه از اومدنت میخوام از ماجرای ورودت به این دنیا بگم. شما قرار بود 12 بیایی اما من یکشنبه که رفتم دکتر معاینه کرد گفت تا 5 شنبه دنیا میایی و قرار شد پنجشنبه برم بیمارستان . امادوشبه ساعت 11 شب با درد زیاد از خواب پریدمایندو روز درد داشتم ولی اون شب دردم خیلی بیشتر شده بود شب هم بابا بزرگ اومده بودن کاشون گفتن بیا ببریمت بیمارستان گفتم نه خوبم .اما نصفه شب دیگه دردم زیادتر شده بود مامان جون و بابات بیدارکردم مامانم میدونست که این درد زایمانه تمام وسایل آماده کرد زنگ زدیم عموابوالفضل ورفتیم زایشگاه .اونجا معاینه کردن گفتن 3 سانته وباید بستری بشی نزدیک 12 بود رفتم تو اتاق درد و سرم بهم وصل کردن پیشرفتمعالی بود اما به آخ...
5 فروردين 1395

بدون عنوان

سلام خانومم.خوبی مامان جان؟  توی این مدتی که ننوشتم کلی اتفاقای خوب و بد پیش اومد.مهمترینش خرید سیسمونی وکمد شما بود که چهار شنبه 13آبان خریدیم دست مامان جون و باباجون درد نکنه تا الان کلی زحمت کشیدن  بعد از اون 20ام بود که واست اولین گوشواره روخریدم 120هزار تومن مبارکت باشه عسلم  با مامانجون میریم بازار و واست خرید میکنیم وای چه کیفی داره وسایل نی نی خریدن ان شالله قسمت همه بشه.بعد اینهمه اتفاقای خوب بدترین حالت ممکن رخ داد ی موش موزی اومد تو خونه و هرچی دنبالش گشتیم پیدا نمیشد 4 روز درگیرش بودیم تمام خونه روبهم ریختیم کلی سم گذاشتیم تا بلاخره خورد ومرد.یعنی من داغون شدماز دستش شبا میرفتم خونه عزیز ...
3 آذر 1394

حس زیبای با توبودن

سلام خانومم.عزیز دل مامانی.خدارو بارها شکر میکنم که تو رو به من هدیه داد امروز که تولدمه خانواده سه نفریمون با وجود تو حسابی حس وحال خوبی داره  الان شما 21هفته و 6 روزته و داری وول میخوری ی برخلاف دیروز که کلی نگرانم کردی از با توبودن بگم که خیلی گفتنیه.این روزهایمرو از صبح با تو شروع میکنم با تکون خوردنات از خواب بیدارم میکنی وقتی قل قل میخوری بابایی خیلی نازت میده و دستش رو شکمم میذاره برات قرآن میخونه   از وقتی تکون خوردنات شروع شده بیشتر عاشقت شدم و داره باورم میشه که منم مادر شدم خورشید تابانم ماه درخشانم زندگیمون با تو معنای دیگری پیدا کرده.انشالله سال دیگه این موقع 7 ماهه ای.تا تولد بابا...
5 آبان 1394

اولین تکون خوردن

سلام نفسم.گل مامان. این روزها حسابی داری دلبری میکنی ها  تو هفته نوزدهم بودی که تکون خوردنات شروع شد البته فکر میکنم از 18 هفته بود ولی من خوب حسش نمیکردم اما الان ملموس تر شده   14مهر واسه تعیین جنسیتت رفتیم سونو.من چقدر از صبحش با شما صحبت کردم که حسابی بچرخ تا معلوم بشه ناز دختری یا گل پسر اما.... وقتی سونو کرد گفت پشتش به دستگاهه و معلوم نیست اما به دختر میخوره منم که حسابی از دستت کفری بودم آخه 30 هزار شد پول سونوت. خلاصه هی بابایی میگفت حالا که چیزی نشده مهم اینکه سالمه راست میگه اما من آروم نمیشم دوباره دکتر که برام سونو بنویسه   از شوخی گذشته تو تنها امیدمی که زندگیمون از ای...
23 مهر 1394

بدون عنوان

سلام .این روزرهای پاییزی رو خیییلی دوستدارم. این روز ها رو با تو بودن آرزوم بود ...  خدا رو شکر که تو رو به من داد. منم چون نمیدونم جنسیتت چیه نمیتونم لباسی برات ببافم یا بدوزم اما..     این دوتا عروسک گوگولی رو بافیدم .امیدوارم  خوشت بیاد .بابایی که پسندید الان دام کیک درست میکنم خیلی هوسم شده بود   چهار ماه رو بسلامتی گذروندیم و وارد ماه پنجم شدیم شیرین تر از عسلم ان شالله بقیه اش هم با آسونی بگذره و به سلامتی دنیا بیایی ...
6 مهر 1394

تپش زندگی...

سلام گل زندگیم.دیروز 23 شهریور رفتم بیمارستان سپاه دکتر تا سونو سلامت و آزمایش غربالگری که داده بودم نشون بدم مامانم اومده بود دنبالم چون یکم دیر رفتیم نیم ساعتی معطل شدم رفتم پیش ماما تاچک بشم گفت ی کیلو قاچاقی اضافه کردی  این روزها همش گشنم میشه بابایی دیگه یک سر تو آشپز خونس خلاصه گفت برو رو تخت بخواب.منو میگی تعجب کردم آخه این هفته همش تو فکر شنیدن صدای قلبت بودم فکر نمکردم حالا حالاها بشه .خوابیدم روتخت و اومد ی دستگاهی گذاشت رو شکمم اما صدای قلب شنیده نمیشد گفت نه فایده ای نداره منم نگران شدم فکر کردم دیگه شنیده نمیشه ی دستگاه کوچکتر اورد و اینبار صدای آروم قلب نازنینت اومد صداش خیلی دور بود من نگران بودم که همه چیز خ...
24 شهريور 1394