یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
مامان خانممامان خانم، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
 مطهره خانم مطهره خانم ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

*دردانه قلبم*

بدون عنوان

سلام این روزها با وجود دردانه قلبم خیلی خوشحالم .سونو ان تی رو دادم و برای هفته دیگه غربالگری دارم.چند شب پیش آبریزش داشتم رفتم دکتر یک هفته بعد از ان تی بود دوباره سونو داد شکر خدا خوب بود ولی باعث شد دوباره روی ماه نازگلم ببینم. دلم میخواد زودتر بدونم جنسیتت چیه و تکون خوردناتو حس کنم  دوست خوبم ساناز جون که از تکون خوردن نینیش میگه قندیکه تو دلم آب میشه  ی هفته خونه مامان خانومم بودم و دیشب برگشتم دلم براش تنگه تنها دلخوشیم بودنته عزیزم  بابایی که خیلی هوامون داره لب تر کنم خاضره این ی هفتم بهش سخت گذشته حسابی دلتنگ هم بودیم امیدوارم با اومدنت زندگیمون خیلی پربرکت تر بشه  ...
12 شهريور 1394

با تو خوشبختم

نمیخواستم تا بعد از دادن سونو ان تی چیزی بنویسم چون نمیخواستم خاطرات بد سال گذشته برام مرور بشه اما ... پنجشنبه 4تیر که هشتم ماه رمضان بود رفتم زایشگاه ازمایش خون دادم و عصر بود که شوهری رفت جوابشو بگیره زنگ زد گفت میگه مبارکه ! اومد خونه با ی پاکت گیلاس و جواب دیدم نوشته بود مثبت ی حالی بود حقیقتش ما برای بچه دار شدن کار خاصی نکرده بودیم و فکرشم نمیکردم باردار باشم ولی خدا خواست و داد ازش ممنونم انشالله این نی نی ناز سالم باشه فقط همین ازخدا میخوام سونو تشکیل قلب هم رفتم گفت همه چیز خوبه  دیگه اینبار خودم دست خدا سپردم این خانم دکتر با قرص آ اس آ و شیاف مخالفه بر خلاف اون سه تا دکتر دیگم ! ...
14 مرداد 1394

ماه خدا

سلام .امروز28 خرداد ماه و اولین روز از زیباترین ماه سال یعنی رمضانه. خدا رو هزاربار شکر که امسال هم زنده ایم و میتونیم از نسیم رحمت الهی بهره مند بشیم. خیلی وقته نیومدم اینجا چون قرار بود ا این خونه بریم و اینترنتمون قطع شد و دیگه تمدید نکردیم .بعد از گشتن های زیاد برا خونه هیچ جای مناسبی برامون پیدا نشد و ما به این نتیجه رسیدیم که اینجا بمونیم  عمه خانومم تا چند روز دیگه زینب خانم رو بدیا میاره منم واسه چشم روشنی دارم واسش کلاه میبافم انشالله که بپسنده این ماه زندگیم فراز و نشیب زیادی داشت.به خاطر نامنظمی پری رفتم دکتر طالبیان گفت تخمدان پلی کستیک دارم کلی دارو نوشت مصرف کردم بار دوم رفتم گفت باید همونا رو ادامه ...
28 خرداد 1394

دلتنگی..

سلام نفسم حوبی مامان جان؟ دلم خیلی برات تنگه  اگه بودی دو سه هفته دیگه میومدی دنیا... بگذریم خیلی تنهام بابا ا صبح که میره تا شب ساعت 7 به بعد که بیاد تنهام. تو شهر خودم مثل غریبه هامیمونم  خسته شدم از بی کسی .اینهمه فک وفامیل دارم هیچکدوم احوالی از ما نمیپرسن.حتی بعضی ها رو سالی یکبار هم نمیبینم.نباشن بهتره. خسته ام از زندگی تو این انباری  انگار تا بعد عید هم اینجاییم .تو 24 متر جا با اونهمه وسیله.همش به اینور و اونور گیر میکنم .کی روز های شاد و خوش زندگی من میرسه؟ خدا جون به دادم برس از بیکاری زدم تو کارای هنری اینم نمونه کارام          ...
23 اسفند 1393

انتظار

سلام نازنینم   این روزها به انتظار عوض کردن خونه و اومدن پری میگذره  امیدوارم که خدا کمک کنه اون خونه خوب باشه منم به موقعش پری بشم منظم باشه از دکتر رفتن دیگه خسته شدم دفعه پیش که به زور آمپول شدم ایشالله وقتی خواستیم برای اومدنت آماده بشیم شمام ناز نکنی و زود بیای ...
2 اسفند 1393

قربونت برم خدا....

سلام عزیزم جات خیلی پیشمون خالیه  من بعد ار ی سفر هفت روزه برگشتم ما 15 بهمن رفتیم و 22 برگشتیم .جای همگی خالی برا دوستام خیلی دعا کردم ان شالله همگی حاجت روا بشن. خیلی خوش گذشت.اونجا از امام رضا خیلی چیزا خواستم مخصوصا تو رو. سه روزی هم مهمون دختر عمه ت بودیم خوش گذشت بابایی هم برامون غذای حرم گرفت.ی نهار مهمون حضرت بودیم .من با خودم گقتم اگه جور بشه غذای امام بخوریم حضرت هم ی گوشه چشمی به ما بکنه و سال دیگه سه تایی بریم پا بوسش. فعلا سه دوره پری رد شده سه دوره دیگه هم بگذره به امید خدا خونمونم که عوض کنیم شمام بیای. از اونجا ی شلوار خوشمل دخترونه گرفتم که تبرک باشه فعلا دارم لاغر میکنم که راحت تر باشم برا بارداری. ...
25 بهمن 1393

مسافرم

سلام عزیزک مامان.جات اون بالاها راحته. این روزها سخت میگذره بعد از عقب افتادن یک هفته ای پری رفتم آمپول زدم و منتظر تشریف فرماییش هستم اگر خدا بخواهد و آقا بطلبه 15 راهی مشهدیم . انشالله برای همه دعاگو خواهم بود بقول بابایی بریم از امام رضا بخوایم که شما رو خدا سالم و صالح و به موقع به ماعنایت کنه خداوندابه شوق تو زنده ام..... ...
5 بهمن 1393

......

سلام جیگر مامان .امروز صبح رفتم سونو دادم و شکر خدا اون تکه دفع شده. خدایا ممنونم .ایشالله تا چندماه دیگه خبرای خوش تری داشته باشم.راستی خونه اولی که بعد از ازدواج توش زندگی کردیم قراره عید خالی بشه و ما شاید بریم اونجا انگار کارا داره درست میشه من وبابایی خیلی خوشحال شدیم                                               ...
9 دی 1393