یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
مامان خانممامان خانم، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
 مطهره خانم مطهره خانم ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

*دردانه قلبم*

روزهای بی تو...

امروز روز دومیه که برگشتم خونه 15 روز ازفرشته شدنت میگذره مامان جان بی تو خیلی برام سخته بیاد روزهایی میفتم که صبح رو باهم شروع میکردیم سلامت میکردم باهم صبحانه میخوردیم لباسهایی که برات خریدم رو نیگاه میکردیم و چقدر نازش میدادم میوه دلم نازگل چیده شده من هیچ وقت ازیادم نمیری چقدر کوچولو بودی دلم ازاین میسوزه که قلبت کارمیکرد آخه چرا باید ازکار میفتاد.هر وقت میام اینجا داغم تازه میشه بابایی میخواد اینجارو ببنده گفتم نه بهترین خاطراتم رو اینجا دارم امیدوارم چند وقت دیگه دوباره باخبر خوش بیام  حالاکه یه فرشته پیش خدا دارم دعام زودتر براورده میشه عزیزدلم دعاکن مامان چیزیش نباشه و این ماهها زودتر بگذره وخدا ی نی نی دیگه تو دل مامانی بذار...
23 مهر 1393

بی تو ...

فرشته نازم خیلی برامون دعا کن که خدا صبرم بده بی تو دارم آب میشم   وقتی رسیدم بالا خودم اومدم روی تختم و مامان تو چشاش پر اشک بود منم که حال خودم نمیفهمیدم بازم خونریزی داشتم مامان کلی دلداریم داد و واسم پسته مغز میکرد کم کم حالم بهتر شد و نهار خوردم و عصر ساعت 4 عزیز اومدن ملاقات و منم مرخص شدم با اونا برگشتم از در زایشگاه اومدو بیرون مامانایی رو دیدم که بچه بغل دارن میان بیرون باباها کلی ذوق اما ما چی؟با اشک وگریه قرار بود فروردین بیا توبغلم اما چی شد... اومدم خونه عزیز و بعد باباجون اومد دنبالمون رفتیم نیاسر از چهارشنبه9مهر رفتم اونجا تا22 شب که برگشتم کلی گریه کردم بابات که آب شد خیلی داغون شدیم  مامان جا...
22 مهر 1393

سخت ترین روز های عمرم

بلاخره باهزار مصیبت صبح شد.روز دوشنبه7مهر.کارم تا خود عصر گریه بود با مادرجون ساعت 5 رفتیم دکتر وقتی نوبتم شد و رفتم تو دکتره با نگاه به اشکام فهمید چی شده به سونو نگاه کرد روبه من شد گفت گریه نکن خدارو شکر کن که اینجوری شد وگرنه بچه ناسالمی داشتی و ی سونو دیگه برام نوشت رفتم اونو دادم و برگشتم مطب سونو رو دید و گفت آره چند هفته ای هست که قلبش ازبین رفته باید همین امشب بری بستری بشی نامه ای داد و مابرگشتیم خونه. رفتم حمام .مادرجون وسایلام جمع کرد و رفتیم بهشتی گفتن باید بری زایشگاه رفتیم اونجا ساعت 8ونیم شب بود بابایی که خیلی داغون بود.حرفی نمیزد.رفتیم پذیرش شدم گفتن فردا میان شیاف میذارن ماهم رفتیم تو اتاق تخت 18 بودم از غصه وترس خواب ...
22 مهر 1393

غمبار ترین روزهای زندگی1

میوه دلم رو نچیده ازدست دادم  سلام فرشته آسمونی مامان از اون روزی که تنهام گذاشتی 14 روز میگذره.فردای اون روزی که آخرین پست با تو بودن رو نوشتم یکشنبه 6مهر ساعت 4عصر رفتم سونو ان تی با مادرجون اینقدر آب خورده بودم که تخمل نشستن رو نداشتم با اینکه نفر اول بودم ی ربعی منتظر شدم رفتم تو روی تخت خوابیدم دکترش هم خانم بود ی مشت آجیل از توکیفش درآورد و شروع کرد به خوردن.ازم پرسید که لکه بینی دارم گفتم نه اوایل داشتم که خوب شدم یهو باکمال خونسردی و دهن پر گفت بچه ات نیست گفتم چی گفت نیست مرده منم دیگه حال خودم نفهمیدم زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم گفتم چطور ممکنه گفت بخاطر اختلالات کروموزومیه و از این چرندیات.بعدم باحالت داد گفت گریه نک...
19 مهر 1393

این روزها

سلام عشق مامان چقدر دلم میخواد زود تر  بیای به جمع دونفرمون و از این همه تنهایی در بیام خوبی مامانجان؟چند روزه کمر  درد امانمو بریده دیگه تحملش خیلی سخته دو جا دکتر رفتم گفتن عادیه خداکنه خوب بشه وگرنه وقتی بزرگتر بشی دیگه چی میشه   زیر دلمم گاهی اوقات تیر میکشه  تو خونه اینقدر از باتو بودن لذت میبریم بابات نگو که فداش بشم خیلی خوشحاله تا لب ترکنم واسم حاضره به خاطر شما نانازی عصر تاشب میره سر کار فعلا که از پول صحبتی نبوده انشالله کارش خوب باشه الان تو هفته 11روز 4 هستم میخوام فردا برم سونو ان تی رو بدم اگه دکتر بذاره آخه بخاطر درد هایی که داشتم نگرانتم خیلی از خدا بخاطر وجود شما نازگل ممنونیم ...
5 مهر 1393

مشتاق دیدارت

سلام عزیز دل مامانی خوبی گلم جات راحته؟خیلی دلتنگتم سه هفته ای میشه که به اینجا سرنزدم از وقتی اومدیم تو این خونه اینترنت نداشتیم که دیشب تازه وصل شد.20روزی هست که اومدیم بغل خونه پدربزرگم ساکن شدیم بدک نیست شکرخدا بهتر خونه اجاره ایه اما تا الان یک میلیونی خرجش کردیم دست مامانی درد نگنه و هچنین خاله زینبت که کلی زحمت کشیدن کمکم کردن .اوایل اینجا برام دلگیر بود اما عادت کردم ی چند روزی ام رفتم خونه مامانی از دست سوسکای اینجا  بعد ازچند روز که میخواستم برگردم کلی غمگین بودم هنوزم مثل دخترای مامانی اومدم خونه کلی گریه کردم خیلی دلم میگیره کاش اونام اینجا بودن اصلا دوست ندارم تنها باشم. اما دلخوشیم تویی گلم ایشالله فروردین میای و ...
30 شهريور 1393

اولین سونو

سلام عزیز دلم خیلی وقته که به اینجا سر نزدم چون اثاث کشی داشتیم و اینترنت نداشتیم قرار بر این بود که سه شنبه برم سونو بدم ساعت 5بود نوبتم شد با هزار سلام صلوات رفتم تو اما دکتر گفت مثانه ام خالیه و هیچی پیدا نیست . منم که دنیا به روم سیاه شده بود دیگه حال خودم نفهمیدم تا خونه گریه میکردم میترسیدم که مشکلی برات پیش اومده باشه.قرار بود یکشنبه برم دوباره همونجا تا سونو مجدد کنه اما ... پنجشنبه میخواستم نمازبخونم که متوجه چندتا لک قهوه ای کم رنگ رو لباسم شدم اومدم تو خونه باباجون داشت نماز میخوند نشستم مثل ابر بهاری اشک میریختم باباتم که خیلی نگران شده بود رفت بیمارستان گفتن باید برم زایشگاه سونو بدم همه جا هم تعطیل بود با چشمای گریون ساعت3ظه...
7 شهريور 1393

اولین دیدار با دکتر

سلام دونه سیبم.خوبی مامان جان.امروز رفتم دکتر تا ببینم وضعیتم چطوره.بعد از یک ساعت معطل شدن گرمای حسابی خوردن رفتم تو اتاق خانم دکتر سوالاتم پرسیدم و واسم ی سونو نوشت که باید سه شنبه هفته دیگه بدم.تا اون هفته که بخوام روی ماهتو ببینم بی قرارم نازدونه مامان. از وقتی فهمیدم که تو به جمع دونفرمون اضافه شدی لحظه شماری میکنم تا این 9ماه زود رد بشه تا زودتر ببینمت عزیزم.بابایی که خیلی نازت میخره هنوز هیچی نشده تو رو بشتر از مامان دوست داره ...
21 مرداد 1393

روزهای سخت 2

سلام مامان جان.خیلی دلم گرفته. این روزهاخیلی  سخت میگذره.تواین چهارسالیکه من وبابات یکی شدیم سه بار خونمون رو عوض کردیم چون مستاجریم.هرسال دغدغه پیداکردن خونه ارزون وجابه جا شدن واذیت کردنای صابخونه وبد بودن خونه خیلی اذیتم کرده امسال هم باید جابه جا بشیم اما خونه خیلی گرون شده وپول ما هم... راستش کمی از دست بابایی دلگیرم چون زیاد به فکر خونه نیست.نه میتونیم زمین بخریم نه میتونیم اجاره بدیم حقوق بابایی هم خیلی کمه.   ومن همچنان به خدایم ایمان دارم ازش خواستم باوجود تو زندگیمون رونق بگیره کار بابایی درست بشه بتونیم ی خونه از خودمون داشته باشیم.امیدوارم... این روز های سخت هم میگذرد...    &n...
18 مرداد 1393