یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
مامان خانممامان خانم، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
 مطهره خانم مطهره خانم ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

*دردانه قلبم*

با تو خوشبختم

نمیخواستم تا بعد از دادن سونو ان تی چیزی بنویسم چون نمیخواستم خاطرات بد سال گذشته برام مرور بشه اما ... پنجشنبه 4تیر که هشتم ماه رمضان بود رفتم زایشگاه ازمایش خون دادم و عصر بود که شوهری رفت جوابشو بگیره زنگ زد گفت میگه مبارکه ! اومد خونه با ی پاکت گیلاس و جواب دیدم نوشته بود مثبت ی حالی بود حقیقتش ما برای بچه دار شدن کار خاصی نکرده بودیم و فکرشم نمیکردم باردار باشم ولی خدا خواست و داد ازش ممنونم انشالله این نی نی ناز سالم باشه فقط همین ازخدا میخوام سونو تشکیل قلب هم رفتم گفت همه چیز خوبه  دیگه اینبار خودم دست خدا سپردم این خانم دکتر با قرص آ اس آ و شیاف مخالفه بر خلاف اون سه تا دکتر دیگم ! ...
14 مرداد 1394

ماه خدا

سلام .امروز28 خرداد ماه و اولین روز از زیباترین ماه سال یعنی رمضانه. خدا رو هزاربار شکر که امسال هم زنده ایم و میتونیم از نسیم رحمت الهی بهره مند بشیم. خیلی وقته نیومدم اینجا چون قرار بود ا این خونه بریم و اینترنتمون قطع شد و دیگه تمدید نکردیم .بعد از گشتن های زیاد برا خونه هیچ جای مناسبی برامون پیدا نشد و ما به این نتیجه رسیدیم که اینجا بمونیم  عمه خانومم تا چند روز دیگه زینب خانم رو بدیا میاره منم واسه چشم روشنی دارم واسش کلاه میبافم انشالله که بپسنده این ماه زندگیم فراز و نشیب زیادی داشت.به خاطر نامنظمی پری رفتم دکتر طالبیان گفت تخمدان پلی کستیک دارم کلی دارو نوشت مصرف کردم بار دوم رفتم گفت باید همونا رو ادامه ...
28 خرداد 1394

دلتنگی..

سلام نفسم حوبی مامان جان؟ دلم خیلی برات تنگه  اگه بودی دو سه هفته دیگه میومدی دنیا... بگذریم خیلی تنهام بابا ا صبح که میره تا شب ساعت 7 به بعد که بیاد تنهام. تو شهر خودم مثل غریبه هامیمونم  خسته شدم از بی کسی .اینهمه فک وفامیل دارم هیچکدوم احوالی از ما نمیپرسن.حتی بعضی ها رو سالی یکبار هم نمیبینم.نباشن بهتره. خسته ام از زندگی تو این انباری  انگار تا بعد عید هم اینجاییم .تو 24 متر جا با اونهمه وسیله.همش به اینور و اونور گیر میکنم .کی روز های شاد و خوش زندگی من میرسه؟ خدا جون به دادم برس از بیکاری زدم تو کارای هنری اینم نمونه کارام          ...
23 اسفند 1393

انتظار

سلام نازنینم   این روزها به انتظار عوض کردن خونه و اومدن پری میگذره  امیدوارم که خدا کمک کنه اون خونه خوب باشه منم به موقعش پری بشم منظم باشه از دکتر رفتن دیگه خسته شدم دفعه پیش که به زور آمپول شدم ایشالله وقتی خواستیم برای اومدنت آماده بشیم شمام ناز نکنی و زود بیای ...
2 اسفند 1393

قربونت برم خدا....

سلام عزیزم جات خیلی پیشمون خالیه  من بعد ار ی سفر هفت روزه برگشتم ما 15 بهمن رفتیم و 22 برگشتیم .جای همگی خالی برا دوستام خیلی دعا کردم ان شالله همگی حاجت روا بشن. خیلی خوش گذشت.اونجا از امام رضا خیلی چیزا خواستم مخصوصا تو رو. سه روزی هم مهمون دختر عمه ت بودیم خوش گذشت بابایی هم برامون غذای حرم گرفت.ی نهار مهمون حضرت بودیم .من با خودم گقتم اگه جور بشه غذای امام بخوریم حضرت هم ی گوشه چشمی به ما بکنه و سال دیگه سه تایی بریم پا بوسش. فعلا سه دوره پری رد شده سه دوره دیگه هم بگذره به امید خدا خونمونم که عوض کنیم شمام بیای. از اونجا ی شلوار خوشمل دخترونه گرفتم که تبرک باشه فعلا دارم لاغر میکنم که راحت تر باشم برا بارداری. ...
25 بهمن 1393

مسافرم

سلام عزیزک مامان.جات اون بالاها راحته. این روزها سخت میگذره بعد از عقب افتادن یک هفته ای پری رفتم آمپول زدم و منتظر تشریف فرماییش هستم اگر خدا بخواهد و آقا بطلبه 15 راهی مشهدیم . انشالله برای همه دعاگو خواهم بود بقول بابایی بریم از امام رضا بخوایم که شما رو خدا سالم و صالح و به موقع به ماعنایت کنه خداوندابه شوق تو زنده ام..... ...
5 بهمن 1393

......

سلام جیگر مامان .امروز صبح رفتم سونو دادم و شکر خدا اون تکه دفع شده. خدایا ممنونم .ایشالله تا چندماه دیگه خبرای خوش تری داشته باشم.راستی خونه اولی که بعد از ازدواج توش زندگی کردیم قراره عید خالی بشه و ما شاید بریم اونجا انگار کارا داره درست میشه من وبابایی خیلی خوشحال شدیم                                               ...
9 دی 1393

مسافر

سلام عزیز دلم خوبی؟خیلی دوست دارم زود زود بیای تو دلم اما دعا میکنم این تیکه باقی مونده دفع بشه با خواست خدا ایشالله بعد عید بیای پیشمون. باباجون سه شنبه 18 آذر نزدیکای ظهر بهم زنگ زد گفت وسایلم رو آماده کن میخوام برم کربلا. منم که از تعجب مونده بودم چی بگم چیزاشو جمع وجور کردم اومد خونه گفت دارم با دوستام میرم کربلا منم دیگه نه نیاوردم سپردمش به خودآقا. خلاصه بابایی که از در رفت زنگ در زدن مامانم بود تو ی را ه همو دیده بودن و اومدن دنبالم ببرنم نیاسر یعنی اونام همینجوری اومده بودن کار خدا رسیدن اومدن منو بردن و بابایی ساعت 3 صبح زنگ زد گفت از مرز رد شدن ی بار دیگه هم پنج شنبه زنگید گفت کربلا رو زیارت کردم و رفتم خونه یکی از مردم نج...
27 آذر 1393

گذشت دو ماه

دوماه  چه زود سپری شد دو ماهی که فهمیدم هنوز بقایای حاملگی تو رحمم بعد ار کورتاژهم جا مونده!بیخود نبود اون همه درد هایی که سراغم میومد. دیروز خاله جون اکرم نذری داشتن خیلی دعا کردم. دختر خالم که باهم حامله شده بودین دیدم که چقدر خوشحال بود.خدایا خودت فقط تویی که میتونی گره از زندگیم برداری این روزهای سخت هم بگذره این بقایا بیاد پایین و تموم بشه سختی هام . دوماه رو بدون فرشته ام گذروندم .دیگه بخاطر از دست دادنش بی تابی کردم.سپردمش دست صاحب اصلیش. امید دارم که با عید امسال منم تو زندگیم تحولی بزرگ ایجاد میشه.نازدونه من فعلا که دو ماه گذشت ایشالله این تیکه کوچیکی ام که از بقایا جامونده رفع میشه و 4 ماه دیگه منتظر قدم های کوچولوت ه...
8 آذر 1393