یکی شدن مایکی شدن ما، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
مامان خانممامان خانم، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 36 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
 مطهره خانم مطهره خانم ، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

*دردانه قلبم*

توکل

سلام عزیز دلم.خیلی دلم گرفته رفتم سونو دادم ی تیکه از بقایا تو رحمم دیده شده باید از امشب دارو بخورم تا ی ماه دیگه معلوم بشه که اومده پایین یا نه. توکلم به خدایی که تو و خواهر یا برادرت پیششین. ایشالله که با همین دارو خوب بشم . اومدن شمام با این شرایط چند ماه دیگه عقب میفته   برا مامان دعا کنید  ...
3 آذر 1393

این روزها2

 سلام عزیز مامان نمیدونم کی قراره بیای کنج دلم همدمم بشی  توی این روزهای پاییزی خیلی دلم برات میگیره جیگر مامانی این روزها دارم میرم کلاس بافتنی تا واسه شما کلی لباس ببافم یدونه کفش بافتم بابایی اینقدر خوشش اومدکه نگو             اما پنج شنبه تقریبا ساعت 11شب بود که یهو احساس کردم لباسم خیس شده بدو بدو رفتم دستشویی دیدم بله کل لباسم خیس خون شده تا فرداش همینجوری خون میومد امروز بهتر شدم به یکی گفتم گفت شاید هنوز بقایای جفت مونده تو رحمت باید سونو بدی بخدا دارم دیونه میشم  هر روز ی مشکلی برام پیش میاد فردا باید برم دکتر .مامان جان برام دعا کن که مشکلی نداشته باشم&...
30 آبان 1393

غیر منتظره

سلام نفسم امروز از فرشته شدنت یک ماه و 8 روز میگذره.دلم خیلی میخوادت   کاش پیشم بودی حساب میکردم الان باید هفته 17 میبودی اما خدا نخواست. دیروز فهمیدم عمه کوچیکم نی نی دار شده تو هفته هفتمه ایشاا... که سالم باشه. از همه مهمتر امروز ساعت 12 بلاخره بعد از 29روز پری خانم اومد و به نگرانیهام پایان داد اون روزا واسه نشدنم دعا میکردم که تو باشی اما حالا... امید دارم به خدای بزرگ الان خیلی مشکلاتمون زیاد شده میخوایم خونمون رو عوض کنیم اینجا خیلی نامناسبه  ایشالله که همه چی باهم درست میشه.و بتونم حداقل سال جدید رو با وجود تو شروع کنم ...
16 آبان 1393

میهمان

سلام نفس مامان.زندگیم بدون تو هیچ رنگی ندارد.خدا مرا ببخشد که بعضی اوقات حال خودم نفهمیدم یه حرفایی زدم  اما امشب شب شش ماهه کربلاست خدا بحق این کودک گره مشکلات همه رو باز کنه من دعا گوی تمام دوستانم هستم شماهم برای ما دعا بفرمایید. از فرشته شدنت یک ماه گذشت... منتظر دوره پریدیمم خدا کنه زودتر بیاد.جنسیت نی نی های دوستامم مشخص شده بهشون تبریک میگم ایشالله بحق این شبها سالم و صالح باشن. یه مهمون داریم قراره مادر بزررگ و پدر بزرگت از کرمانشاه بیان دیدنمون... اونم چه دیدنی خلاصه کاری جز دعا ازم بر نمیاد خیلی خجالت زده ی خدام  خدایا منو ببخش .... ...
9 آبان 1393

خدایا بازم شکر

سلام فرشته زیباروی من.جات تو دلم خیلی خالیه.اما چه میشه کردبعد از 18روز بی توبودن 18روز غصه خوردن روزنه ی امیدی باز شد.خدا دوباره در رحمتش رو به روم باز کرد  دیروز 26مهر رفتم پیش دکتر مصداقی نیا وبعد از 2ساعت نشستن رفتم داخل ونگاهی به جواب آزمایش ها انداخت و صورت پراز غم مرا دیدوگفت نگران نباش مشکل خاصی نداری و میتونی بعد از سه ماه جلوگیری دوباره حامله بشی اونجا خیلی هارو دیدم که بارداربودن چند نفرآزمایش آمینوسنتز باید میدادن انشالله که بچه هاشون مشکلی نداشته باشن خیلی حاملگی ها سخت شده. همه میگفتن حداقل باید 6ماه صبر کنی تا دکتر گفت 3 ماه انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم و بابات ی جعبه شیرینی خرید برگشتیم خونه . خ...
27 مهر 1393

روزهای بی تو...

امروز روز دومیه که برگشتم خونه 15 روز ازفرشته شدنت میگذره مامان جان بی تو خیلی برام سخته بیاد روزهایی میفتم که صبح رو باهم شروع میکردیم سلامت میکردم باهم صبحانه میخوردیم لباسهایی که برات خریدم رو نیگاه میکردیم و چقدر نازش میدادم میوه دلم نازگل چیده شده من هیچ وقت ازیادم نمیری چقدر کوچولو بودی دلم ازاین میسوزه که قلبت کارمیکرد آخه چرا باید ازکار میفتاد.هر وقت میام اینجا داغم تازه میشه بابایی میخواد اینجارو ببنده گفتم نه بهترین خاطراتم رو اینجا دارم امیدوارم چند وقت دیگه دوباره باخبر خوش بیام  حالاکه یه فرشته پیش خدا دارم دعام زودتر براورده میشه عزیزدلم دعاکن مامان چیزیش نباشه و این ماهها زودتر بگذره وخدا ی نی نی دیگه تو دل مامانی بذار...
23 مهر 1393

بی تو ...

فرشته نازم خیلی برامون دعا کن که خدا صبرم بده بی تو دارم آب میشم   وقتی رسیدم بالا خودم اومدم روی تختم و مامان تو چشاش پر اشک بود منم که حال خودم نمیفهمیدم بازم خونریزی داشتم مامان کلی دلداریم داد و واسم پسته مغز میکرد کم کم حالم بهتر شد و نهار خوردم و عصر ساعت 4 عزیز اومدن ملاقات و منم مرخص شدم با اونا برگشتم از در زایشگاه اومدو بیرون مامانایی رو دیدم که بچه بغل دارن میان بیرون باباها کلی ذوق اما ما چی؟با اشک وگریه قرار بود فروردین بیا توبغلم اما چی شد... اومدم خونه عزیز و بعد باباجون اومد دنبالمون رفتیم نیاسر از چهارشنبه9مهر رفتم اونجا تا22 شب که برگشتم کلی گریه کردم بابات که آب شد خیلی داغون شدیم  مامان جا...
22 مهر 1393

سخت ترین روز های عمرم

بلاخره باهزار مصیبت صبح شد.روز دوشنبه7مهر.کارم تا خود عصر گریه بود با مادرجون ساعت 5 رفتیم دکتر وقتی نوبتم شد و رفتم تو دکتره با نگاه به اشکام فهمید چی شده به سونو نگاه کرد روبه من شد گفت گریه نکن خدارو شکر کن که اینجوری شد وگرنه بچه ناسالمی داشتی و ی سونو دیگه برام نوشت رفتم اونو دادم و برگشتم مطب سونو رو دید و گفت آره چند هفته ای هست که قلبش ازبین رفته باید همین امشب بری بستری بشی نامه ای داد و مابرگشتیم خونه. رفتم حمام .مادرجون وسایلام جمع کرد و رفتیم بهشتی گفتن باید بری زایشگاه رفتیم اونجا ساعت 8ونیم شب بود بابایی که خیلی داغون بود.حرفی نمیزد.رفتیم پذیرش شدم گفتن فردا میان شیاف میذارن ماهم رفتیم تو اتاق تخت 18 بودم از غصه وترس خواب ...
22 مهر 1393